سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدایا عاشقتم
 

از زندگی از این همه تکرار خسته ام 
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام از ماه 
امشب دگر زهرکه و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم 
آخ کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خاموشی تقویم روی میز 
وز دنگ دنگ ساعن دیوار خسته ام

از او که گفت که یار تو هستم ولی نبود 
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزارو بی امید
از خال من مپرس که بسیار خسته ام


[ شنبه 92/3/4 ] [ 8:5 صبح ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

 شب آرامی بود

                می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

       زندگی یعنی چه؟

       مادرم سینی چایی در دست

       گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

       خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

       لب پاشویه نشست

       پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

       شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین

       :با خودم می گفتم 

       زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست

   زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

!!!هیچ

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند


زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم. 


[ شنبه 92/3/4 ] [ 8:5 صبح ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

منم که عاشقونه شعر چشماتو میگفتم...

هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم...

هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره...

هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره...


[ شنبه 92/3/4 ] [ 8:3 صبح ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

وقتی دلت خسته شــد ، 

دیگر خنده معنایی ندارد ... 

فـقـط می خندی تا دیگران ، 

غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد ! 

وقتی دلت خسته شــد ، 

دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی کنند ... 

فـقـط گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای ! 

وقتی دلت خسته شــد ، 

دیگر هیچ چیز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن...


[ شنبه 92/3/4 ] [ 8:3 صبح ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

مــــی‌ گــــویــنــد ســـــاده ام.... مـــی گـــویـــنـــد

 تــــو مــــرا با یــک جمـــــلـــه یـــک لبـــــخـنـــد بــه بــازی‌ 

میـــــگیــــری مــــــی‌‌گـــــوینــــد تـــرفنــد‌هـــایت، 

شـــیطنـــت هــــایت و دروغ هایـــت را نمــــی 

فهمــــم مــــــی‌‌گویند ســــاده‌ام.... اما تـــــو این 

را باور نکن‌ مــــــــن فـــــقــــــط دوســـتـــــت دارم،

 همیـــــــــن!!!! و آنــــها ایــــن را نمـــــــی‌‌فــــهمنــــد...


[ شنبه 92/3/4 ] [ 8:2 صبح ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،           هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،        پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی از داغ گناهی سیه شود،         بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،               بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی درمیان جمع،   بر رویمان ببست به شادی در بهشت

اومی گشاید …اوکه به لطف وصفای خویش،   گوئی که خاک طینت ما را زغم سرشت

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،     کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،      زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،       مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،                زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،         گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،         نام گناهکاره رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،           در گوش هم حکایت عشق مدام! ما

“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق     ثبت است در جریده عالم دوام ما


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:24 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید

چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:23 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

نه سپیدم   نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برد? دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم 
نه گرفتار و اسیرم 
نه حقیرم
نه فرستاد? پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی 
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی 
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی 
تو ندانی که خود آن نقط? عشقی
تو خود اسرار نهانی 
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسف? چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی 
تو خود اویی  بخود آی
تا در خانه متروک? هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـع? پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:23 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

گفتمش:
ـ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش به‌رویم خیره ماند،
قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید،
لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
ـ «نال? زنجیرها بر دست من!»

گفتمش:
ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»
خند? تلخی به لب آورد و گفت:
ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست!
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره‌های ساحل مغرب شکست! . . .»

من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می‌گریست.

گفتمش:
ـ «بنگر، درین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
ـ «چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،
لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!
ای دریغا شبروان! کز نیمه‌راه
می‌کشد افسونِ شب در خوابشان . . .»

گفتمش:
ـ «فانوس ماه
می‌دهد از چشم بیداری نشان . . .»
گفت:
ـ «اما، در شبی این‌گونه گُنگ
هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش . . .»

گفتمش:
ـ «اما دل من می‌تپید.
گوش کُن اینک صدای پای دوست!»
گفت:
ـ «این افسوس! در این دام مرگ
باز صید تازه‌ای را می‌برند،
این صدای پای اوست . . .»

گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.
در میان اشک‌ها، پرسیدمش:
ـ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»
شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت،
جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،
گفت:
ـ «لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»
من زجا برخاستم،

       بوسیدمش.


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:22 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

ک شبی مجنون نمازش را شکست  
بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود

ســجـده ای زد بـــر لــــب درگــاه او
پــــُر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او

گـــفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بــــر صلیب عـــشق دارم کرده ای

جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای
وندر این بازی شــکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم نکن
من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن

مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم
این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم

گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم
در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم

ســــالها بــــا جــــور لیلا ســـاختی
من کنارت بـــــودم و نـــشناخـــتی

عــشق لــــیلا در دلـــت انـــداختم
صد قمــــار عشق یکجا بـــاخـــتم

کـــــردمـــت آواره صــــحرا نـــــشد
گفتم عاقل می شوی اما نــشد

سوختم در حسرت یک یـا ربــت
غیر لیلا بــــــر نــــیــامد از لــبت

روز و شب او را صـــدا کردی ولی
دیدم امشب با مـنی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی
در حــــــریم خانه ام در می زنی

حــــال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش بـــاش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم 


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:22 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب
از این که وبلاگ منو برای سرگرمی خودتون انتخاب میکنید بسیار ممنونم از دوستان عزیزم تقاضا دارم در انتخاب عشق خود دقت کنند تا بعد از چند ماه زندگی خودشون رو بدبخت نکنن دوست من ارش الان به خاطر یک دختر داره همهی زندگی که تو این دو سال جدایی از خانواده اش جمع کرده از دست میده چرا چون دختره عضو یک باندی است که پسرا رو قول زده و اواره گوشه زندان میکنن و دارو ندارشو ازش میگیرن