سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدایا عاشقتم
 

عشق یعنی وختنها از درون، 
عشق یعنی سوختن تا ساختن ، 
عشق یعنی عقل و دین را باختن ، 
عشق یعنی دل تراشیدن ز گل ، 
عشق یعنی گم شدن در باغ دل ، 
عشق یعنی تو ملامت کن مرا، 
عشق یعنی می ستایم من تو را ، 
عشق یعنی در پی تو در به در ، 
عشق یعنی یک بیابان درد سر، 
عشق یعنی با تو آغاز سفر ، 
عشق یعنی قلبی آماج خطر، 
عشق یعنی تو بران از خود مرا ، 
عشق یعنی باز می خوانم تو را ، 
عشق یعنی بگذری از آبرو ، 
عشق یعنی کلبه های آرزو، 
عشق یعنی با تو گشتن هم کلام ، 
عشق یعنی شاخه ای گل در سبد ، 
عشق یعنی دل سپردن تا ابد ، 
عشق یعنی سروهای سر بلند ، 
عشق یعنی خارها هم گل کنند، 
عشق یعنی تو بسوزانی مرا ، 
عشق یعنی سایه بانم من تو را ، 
عشق یعنی بشکنی قلب مرا ، 
عشق یعنی می پرستم من تو را، 
عشق یعنی آن نخستین حرفها ، 
عشق یعنی در میان برفها ، 
عشق یعنی یاد آن روز نخست ، 
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست ، 
عشق یعنی تک درختی در کویر ، 
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر، 
عشق یعنی بگذری از هفت خان ، 
عشق یعنی آرش و تیر و کمان ...
عشق یعنی بی پروا شدن    سعی از قطره تا دریا شدن


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:19 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

شنو از این می پرست می زده  ……………………..  داستان می خوری در میکده

دوش رفتم بر در میخانه ای   ……………………………….  تا بگیرم ساغر و پیمانه ای

بر در میخانه دیدم ناگهان  …………………………….  می پرستان جمله با شور و فغان

هر یکی ساغر به دست نظاره گر  ………………………..  بر رخ ساقی که گردد جلوه گر

هر یکی می خواست می مستی کند  ……………..  ترک هستی های این هستی کند

تا که ساقی آمد و با صد خروش  ………………………….  گفت کی می خوارگان باده نوش

چیست غوغا بر در این میکده   …………………..  نظم این میخانه را بر هم زده

می پرستان جمله آوردند جوش  …………………..  بانگ سر دادند با جوش و خروش

کی تو ساقی همه دلهای ما  ……………………………..باده ای کن در این پیمانه ها

در میان می خواره ای ها بست بی شکیب   ……………..  زد نهیبی اندر او صدها لهیب

گفت امشب از همه شب ها جداست  …….  همنشین می خواران امشب خداست

گفت ساقی را که ای پیر گرام  ………………………..  کن دگر گفت و شنود خود تمام

آن خم سر بسته ات را باز کن   …………………..  اینک بساط شور و مستی باز کن

آن خمی که سوزد و سازد مرا   …………………………  آن خمی که آتش افروزد مرا

آن خمی که جمله خم های دگر  …………………..  پای بست این خم سوزنده تر

آن خمی که دل ز خم ها می برد  ………………..  آتش اندر جان خم ها می زند

هر که از این می خورد فانی شود  ………………………  محو ذات حق شده باقی شود

انبیا هم مست از این پیمانه اند  ………………………  تا ابد ساکن در این میخانه اند

هر که از این می خورد مجنون شود  ………………….  گر جنونی داشته افزون شود

جرعه ای می خورده شاه ماسوا  ………………..  تا علی گشته به عالم مرتضی


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:19 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

یارب مرا به سلسله انبیا ببخش        بر شاه اولیا، علی مرتضی ببخش

یارب گناه من بود از کوهها فزون     جرم مرا به فاطمه، خیرالنسا ببخش

هرکار کرده‌ام، همه بد بوده و غلط      یارب مرا تو بر حسن مجتبی ببخش

یارب اگر که جود وسخائی نکرده‌ام     ما را تو بر سخاوت اهل سخا ببخش

یارب مرا به رحمت بی‌منتها ببخش       یعنی به ساحت حرم کبریا ببخش

یارب گناهکار و ذلیل و محقرم         عصیان من به شوکت عزّوجلا ببخش

یاب تو را به جاه و جلالت دهم قسم      جرم گذشته عفوکن و ماجرا ببخش

یارب مرا ببخش به اهل صلات و صوم * یعنی به نور صفوت اهل صفا ببخش

یارب تو را به نور جمالت دهم قسم      کز ظلمتم رهان و به نور هدا ببخش

یارب به نور ظلمت خاصان درگهت       این بنده را به ختم همه انبیا ببخش

یارب از این معاصی بسیار بی‌شمار       مستوجب عقوبتم؛ امّا مرا ببخش


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:18 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

 بچه که بودیم، چه دل‌های بزرگی داشتیم، اکنون که بزرگیم، چه دلتنگیم!
- کاش دل‌هامون به بزرگی بچگی بود.
- کاش برای حرف‌زدن، نیازی به صحبت‌کردن نداشتیم و فقط «نگاه» کافی بود.


- بچه که بودیم تو جمع گریه می‌کردیم، بزرگ که شدیم، تو خلوت.



- بچه که بودیم راحت دل‌مون نمی‌شکست، بزرگ که شدیم، خیلی آسون دل‌مون می‌شکنه.


- بچه که بودیم همه‌رو 10تا دوست داشتیم، بزرگ که شدیم، بعضی‌هارو هیچی، بعضی‌هارو کم و بعضی‌ها‌رو بی‌نهایت دوست‌داریم.


- بچه که بودیم قضاوت نمی‌کردیم و همه یکسان‌بودن، بزرگ که شدیم، قضاوت‌های درست و غلط موجب شد که اندازه‌ی دوست‌داشتنمون تغییر کنه.



- بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می‌کردیم، یک‌ساعت بعد از یادمون می‌رفت، بزرگ که شدیم، گاهی دعواهامون سال‌ها تو یادمون می‌مونه و آشتی نمی‌کنیم.



- بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می‌شدیم، بزرگ که شدیم، حتی 100تا کلاف هم سرگرم‌مون نمی‌کنه.



- بچه که بودیم بزرگ‌ترین آرزومون داشتن کوچک‌ترین چیز بود، بزرگ که شدیم، کوچک‌ترین آرزومون، داشتن بزرگ‌ترین چیزه.



- بچه که بودیم آرزومون بزرگ‌شدن بود، بزرگ که شدیم، حسرت برگشتن به بچگی‌رو داریم.



- بچه که بودیم تو بازی‌هامون همه‌اش ادای بزرگ‌ترهارو درمی‌آوردیم، بزرگ که شدیم، همه‌اش تو خیال‌مون برمی‌گردیم به بچگی.


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:17 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

بـــه مـــــــــردن میکنی

                                اگـــــــــر ســـــــفـر نــــــــــــــکنی

                            اگـــــــــــر کـــــــــتابی نـــــــــــــــــخوانی

                         اگـــــــر به اصـوات زنــــــــــدگی گوش نــــدهی

                     اگـــــــــر از خـــــــودت قـــــــــــــــدر دانـی نـــــــــکنی

                   بــــــه آرامـــــــــــــــی آغــــــــــاز بـــــه مـــــــردن میــکنی

               زمــــان کـــــــــــــــه خـــــــــود بــــــــاوری را از خـــــود بــــکشی

          وقـــــــــــــــتی نـــــــــــــگذاری دیـــــــــگران بـــــــه تـــو کـــــمک کــــند

                                                بـــــــــــه آرامـــــی

                                           آغــــاز به مــــردن میــکنی

                                    اگـر همیشه از یک راه تکراری بروی

                               اگـــر روزی مـرگـــــــی را تــــغیر نـــــــدهی

                         اگـــر رنـــــــــــــگ هـــــــــای مــــتفاوت به تن نکنی

                     یـــــــــــــــــا اگـــــر بـــــه افــــراد ناشناس صحبت نـــــکنی

                تو بـــــــــــــه آرامــــــــــــــی آغــــــــــــــاز به مـردن میــــــــــــکنی

           اگــــــر از شـــــــــــور و حــــــــــــــــرارت، از احساسات ســــــــــر کــــش

      و از چیـــز هــــــــــــــــایکه چشــــــــــمانت را بــه درخشش وا میـــــــــــــــــــدارد

و ضــــــــــــــــــــــــــــــــــربان قلبت را تنـــــــــــــــــــــد تـــــــر میـــــکند دوری نـــــــــکنی.

                                          امروز زندگی را آغاز کن!

                                               امروز مخاطره کن!

                                 امروز کاری کن و نگذار به آرامی بمیری!

                                           شادی را فراموش نکن!


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:17 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

ین روزا هم می گذره ، بالأخره ، دوران ماهم یه روز تموم میشه و باید بریم اون طرف خاک ، اون طرفا ، دیگه این خبرا نیست ، اون جا دیگه سر پل خر بگیریه ! اون جا یه خبرای دیگه است . پاشو ببین خدا کجاست ؟ این قدر اینجا سر خودتو گرم کردی که وقت سر خواروندن نداری ! از اینجا به اون جا ، از اون جا به این جا ، چه خبره ؟! حالا به کجا رسیدی ؟! چی دادی ، چی گرفتی ؟ یه کم چشاتو وا کن ببین کجایی؟ معلوم نیست اون جا هم از این خبرا باشه ها !! به خودت بگو : از خدا حیا کن ، از خدا خجالت بکش ، از خدا بترس ، این همه نعمت رو به من ندادن که من هر کاری دلم خواست بکنما ! بسه دیگه ، ببین خدا کجاست ؟ برو دنبالش ، باهاش رفیق شو ، این جا می تونی دنبال هر کسی که میخوای بری ، تا می تونی خودت ، با پاهای خودت ، بری ، برو . منم مثل تو ام ، وضع من از تو خراب تره ، فکر نکن من خودمو سر تر از تو می دونم ، نه ! منم خراب کردم . بیا دست به دست هم بدیم ، درست بشیم ، بیا ازش بخواهیم تا ما را افقی نکرده و دستمون از این دنیا کوتاه نشده ، یه فرصت دیگه بهمون بده ، بهش بگیم : غلط کردیم ، ما رو ببخش ، بیخودی دویدیم ، خودمونم میدونیم گند زدیم ، منتهی تا حالا جرأتشو نداشتیم اعتراف کنیم . خدایا ! ما رو ببخش . خدایا ! این ماه و تمام ماه ها ، هر روز و هر ساعت ، به بهانه های مختلف ، واسه مون ، روزنه هایی گذاشتی واسه برگشتن ، ولی ندیدیمت ، یعنی ، خودمونو ندیدیم ! خدایا ، کمکم کن خودمو ببینم ، کمکم کن دلم واسه خودمم بسوزه ، کمکم کن بدونم با خودم دارم چیکار می کنم ! آخه من که ظرفیت این همه شلوغیو نداشتم ، چرا این همه سرمو شلوغ کردم ، من کجا ، این کارا کجا ؟!

خدایا ! یه بار دیگه ، بازم بهم مهلت بده ، خدایا ! روم نمیشه نیگات کنم . خدایا ! تو که می دونی من کی ام ! منم می دونم خودم کی ام ! می دونم تا حالا هم ، پیش قاضی ، ملق بازی کردم ! اما فکر می کنم حالا دیگه می خوام بیام !

خدایا ! دستمو بگیر ! خدایا ! پاهام نمیاد ، خدایا ! راهم ببر ! می بینی چقدر روم زیاده ؟! می بینی چقدر بی حیایم ؟! ولی تو آقایی ، تو بزرگواری ، تو بخششت خیلی زیاده ، تو .... یا علی .


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:17 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

بعضی‌ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
بعضی‌ها شعرشان کهنه است، فکرشان نو،
بعضی‌ها شعرشان نو است، فکرشان کهنه،
بعضی‌ها یک عمر زندگی می‌کنند برای رسیدن به زندگی،
بعضی‌ها زمین‌ها را از خدا مجانی می‌گیرند و به بندگان خدا گران می‌فروشند.
بعضی‌ها همرنگ جماعت می‌شوند ولی همفکر جماعت نه،
بعضی‌ها در حسرت پول همیشه مریضند،
بعضی‌ها برای حفظ پول همیشه بی‌خوابند.
بعضی‌ها برای پول همه کاره می‌شوند.
بعضی‌ها نان نامشان را می‌خورند،
بعضی‌ها نان جوانیشان را میخورند،
بعضی‌ها نان موی سفیدشان را میخورند،
بعضی‌ها با گلها صحبت می‌کنند،
بعضی‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند.
بعضی ها صدای آب را ترجمه می‌کنند.
بعضی ها صدای ملائک را می‌شنوند.
بعضی ها صدای دل خود را هم نمی‌شنوند.
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمی‌دهند.
بعضی ها در تلاشند که بی‌تفاوت باشند.
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر می‌کشند.
بعضی از آدمها فاصله پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ.
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر،
بعضی به اندازه کرة زمین و بعضی به وسعت کل هستی.
اما تو توانائی در وجودم پیدا کن که از این چیز ها گذشته به فکر توباشم و تنها تو را ستایش کنم خدا یا...!


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

یکروز وقتى دانشجویان به دانشکده رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این دانشکده بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم؟
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از دانشجویان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در دانشکده مى‌شده که بوده است.

این کنجکاوى، تقریباً تمام دانشجویان را ساعت10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: ؟این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در دانشکده بود؟ به هر حال خوب شد که مرد؟!

دانشجویان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
?تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]

مردی مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!


[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:15 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب
از این که وبلاگ منو برای سرگرمی خودتون انتخاب میکنید بسیار ممنونم از دوستان عزیزم تقاضا دارم در انتخاب عشق خود دقت کنند تا بعد از چند ماه زندگی خودشون رو بدبخت نکنن دوست من ارش الان به خاطر یک دختر داره همهی زندگی که تو این دو سال جدایی از خانواده اش جمع کرده از دست میده چرا چون دختره عضو یک باندی است که پسرا رو قول زده و اواره گوشه زندان میکنن و دارو ندارشو ازش میگیرن