خدایا عاشقتم | ||
عشق یعنی وختنها از درون، [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:19 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
شنو از این می پرست می زده …………………….. داستان می خوری در میکده [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:19 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
یارب مرا به سلسله انبیا ببخش بر شاه اولیا، علی مرتضی ببخش [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:18 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
بچه که بودیم، چه دلهای بزرگی داشتیم، اکنون که بزرگیم، چه دلتنگیم! [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:17 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
بـــه مـــــــــردن میکنی [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:17 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
ین روزا هم می گذره ، بالأخره ، دوران ماهم یه روز تموم میشه و باید بریم اون طرف خاک ، اون طرفا ، دیگه این خبرا نیست ، اون جا دیگه سر پل خر بگیریه ! اون جا یه خبرای دیگه است . پاشو ببین خدا کجاست ؟ این قدر اینجا سر خودتو گرم کردی که وقت سر خواروندن نداری ! از اینجا به اون جا ، از اون جا به این جا ، چه خبره ؟! حالا به کجا رسیدی ؟! چی دادی ، چی گرفتی ؟ یه کم چشاتو وا کن ببین کجایی؟ معلوم نیست اون جا هم از این خبرا باشه ها !! به خودت بگو : از خدا حیا کن ، از خدا خجالت بکش ، از خدا بترس ، این همه نعمت رو به من ندادن که من هر کاری دلم خواست بکنما ! بسه دیگه ، ببین خدا کجاست ؟ برو دنبالش ، باهاش رفیق شو ، این جا می تونی دنبال هر کسی که میخوای بری ، تا می تونی خودت ، با پاهای خودت ، بری ، برو . منم مثل تو ام ، وضع من از تو خراب تره ، فکر نکن من خودمو سر تر از تو می دونم ، نه ! منم خراب کردم . بیا دست به دست هم بدیم ، درست بشیم ، بیا ازش بخواهیم تا ما را افقی نکرده و دستمون از این دنیا کوتاه نشده ، یه فرصت دیگه بهمون بده ، بهش بگیم : غلط کردیم ، ما رو ببخش ، بیخودی دویدیم ، خودمونم میدونیم گند زدیم ، منتهی تا حالا جرأتشو نداشتیم اعتراف کنیم . خدایا ! ما رو ببخش . خدایا ! این ماه و تمام ماه ها ، هر روز و هر ساعت ، به بهانه های مختلف ، واسه مون ، روزنه هایی گذاشتی واسه برگشتن ، ولی ندیدیمت ، یعنی ، خودمونو ندیدیم ! خدایا ، کمکم کن خودمو ببینم ، کمکم کن دلم واسه خودمم بسوزه ، کمکم کن بدونم با خودم دارم چیکار می کنم ! آخه من که ظرفیت این همه شلوغیو نداشتم ، چرا این همه سرمو شلوغ کردم ، من کجا ، این کارا کجا ؟! [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:17 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه، [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
یکروز وقتى دانشجویان به دانشکده رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
مردی مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:15 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |