خدایا عاشقتم | ||
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:14 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
بیائیم نخندیم . . . [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:13 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
گفتم: خستهام [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:13 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
زندگی رسم خوشایندی است. [ جمعه 92/3/3 ] [ 6:12 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
وزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... [ جمعه 92/3/3 ] [ 5:19 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
بچه که بودم
از جریمه های نانوشته که بگذریم سلمانی و ساعت و سیب سکه و سلام و سکوت و سبزی صدای بهار هفت سین سفره ی من بود بچه که بودم دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت که آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید بچه که بودم تنها ترس ساده ام این بود که سه شنبه شب آخر سال باران بیاید بچه که بودم آسمان آرزو آبی و کوچه ی کوتاهمان پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود [ جمعه 92/3/3 ] [ 5:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد زلالی چشم هات بی پایانی آسمان مهربانی دست هات ... نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان. نمی دانستم دلتنگیت قلبم را مچاله می کند نمی دانستم وگرنه از راه دیگری جلو راهت سبز می شدم تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری تا دوباره در شمایلی دیگر عاشقت شوم. گفته بودم دوستت دارم؟ [ جمعه 92/3/3 ] [ 5:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟ دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت [ جمعه 92/3/3 ] [ 5:16 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
خانه ات زیباست نقش هایت همه سحرانگیز است پرده هایت همه از جنس حریر خانه اما بی عشق ، جای خندیدن نیست جای ماندن هم نیست باید از کوچه گذشت به خیابان پیوست و تکاپوی کنان عشق را بر لب جوی و گذر عمر و خیابان جوئید عشق بی همهمه در بطن تحرک جاریست ***** تن تمامیت زیبایی پیراهن نیست مهربانی با تن، مثل یک جامه بهم نزدیکند و اگر میخواهیم روزهامان همه با شبهامان طرحی از عاطفه با هم ریزند گاهگاهی باید به سر سفرهء دل بنشینیم قرص نانی بخوریم از سر سفرهء عشق گامهامان باید همهء فاصله ها را امروز کوتاه کنند و سر انگشت تفاهم هر روز نقب در نقب دری بگشاید دری از عشق به باغ گل سرخ "و بیندیشیم بر واژهء "دوستت دارم [ جمعه 92/3/3 ] [ 5:15 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
هی فلانی! [ جمعه 92/3/3 ] [ 5:14 عصر ] [ محمد شهابی خسروشاهی ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |